ژان والژان
[sc:Comment_Author][sc:Comment_Text]
تاریخ : جمعه 7 آذر 1393
نویسنده : علی ترکاشوند

یه دل می گه برم  برم

یه دل می گه نرم  نرم

باور نداره سرم  سرم

بی مو چه کنم؟ بی مو چه کنم؟

با غم فردا تو بگو چه کنم؟

پنجشنبه هفته پیش بود که جلوی آینه ایستاده بودم و دقیق ظاهر خودمو توآینه  دید می زدم ، فکر کنم 10 دقیقه ای طول کشید . آینه رو گذاشته بودم تو رودربایستی ببینم میتونه بهتر نشونم بده یا نه. از زوایای مختلف هیکلو رصد میکردم. یک کم با مو های سرم درگیر شدم.((بلندتر بهتره، همین خوبه، کوتاه تر بهتره)) همین طور دربلندی و کوتاهی مو درنوسان و جولان بودم که با تصمیمی از مدل تصمیم کبری راهی آرایشگاه شدم . تا به خودم اومدم  دیدم که روی صندلی آرایشگاه نشستم ، قیچی و شونه روی سرم درحال مانور بودند. یادم نیست آرایشگر سوالی پرسیده باشه ((چه مدلی بزنم؟؟)) مطمئنا توی آرایشگاه مو رو کوتاه میکنند بلند که نمی کنند، خود به خود گزینه بلندتر شدن مو حذف شد. همین طور ذهنمو به صدای قیچی و شونه سپرده بودم، بد آهنگی نبود.از هماهنگی صدای قیچی و شونه پیش خودم گفتم کارشو حسابی بلده . این شد که گفتم ببخشید استاد دور سرمو  بیشتر کوتاه کن . از کلمه استاد خیلی خوشش اومد .باز شدن چهره ولبخندی که به  زور پنهانش کرد اینو می گفت .فکر کرد حالا که استاد پس استاد بودن ودر حق این سر تموم کنه ، ناگهان ماشین و دو سه باری دور سرم چرخوند نمی دونم شوکه شدم ، خیلی به نظرم استاد اومد ، دقیقا نمی دونم چی شد که زبونم بند اومد ((همین طور توی آینه به این استاد ماشین سوار توی جاده سرم خیره شدم وهیچی نگفتم . همین طور که پارچه رو از دور  گردنم  باز می کرد کلی از شاهکارش تعریف می کرد. از توی کیفم پول می شمردم از توی دلم فحش.  پول و فحش و همزمان بهش دادم یکی و با دست دیگری و با نگاه .

ماشین وآتیش کردم  تختش کردم  تا زود تر به خونه برسم . وقتی به خونه رسیدم نازه اول ماجرا بود. با خنده اخم و تعجب و نظرهای بعضا کارشناسانه به عمق فاجعه پی بردم  . از بین گزینه های پیشنهادی خرید کلاه به تصویب رسید . بعد از ظهر راهی خیابان شدم . حس عجیبی توام با ترحم به آسفالت کف خیابان داشتم . با نرمی و احتیاط روی آسفالت گام بر می داشتم . می رفتم و میرفتم تا ویترین مغازه ای نگاهمو به خودش جلب کرد . داخل مغازه شدم . هی کلاه سرم می گذاشتند و هی کلاه برداری می کردند.

از گا نگستر های آمریکایی تا نازی های آلمانی و کلاه پشمی های روس ، با همه تاریخ جلوی آینه مغازه دیدار داشتم . بالاخره از بین اون همه کلاه به کمک شاگرد مغازه کلاهی رو که هفته پیش رویت کردید انتخاب کردم. بعد از دو سه روز از این ماجرا راهی دانشگاه شدم. دوشنبه صبح ساعت 7:45 اولین نفری بودم که به اتاق دکتر گرامی پور رفتم جهت بررسی پروپزال. الحمدالله برق اتاق قطع شده بود واتاق تاریک بود ، زیاد متوجه تعجب استاد نشدم.از اتاق بیرون اومدم پیش خودم گفتم دیدی چیزی نیست . خودت همه چی رو سخت می گیری .راحت باش. کسی که به کلاه تو کاری نداره که ناگهان از پشت سر صدای دوست عزیزم جناب آقای رضایی به گوشم رسید ژان والژان   که دیدم ببببببببببببببببببببببله این ماجرا هنوز ادامه داره................




|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
موضوعات مرتبط: روزنگار 7 , ,
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








آخرین مطالب

دریافت کد نوای مذهبی
دانلود این نوا

/
کلاس تحقیقات کیفی